خاطرات همسر شهید

چاپ
نوشته شده توسط مدیر وبسایت
جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۲ ساعت ۲۱:۵۷


يك برگه بزرگ آورد بيرون و بسم الله گفت.
شرایطش را نوشته بود . . . همه اش از جبهه و مأموريت و مجروحيت و شهادت گفته بود، و اين كه من بايد با شرايط سخت حاج يونس بسازم تا با هم ازدواج كنيم. شرط كرده بود مراسم عقد توي مسجد باشد.
گفتم: من فقط دوست دارم مهريه ام يك جلد قرآن باشد.گفت: نه !يك جلد قرآن نمي شود . يك جلد قرآن با يك دوره كتاب هاي شهيد مطهري.


يك قدح آب آورد.گفت: روايت است هر كس شب عروسي اش پاي زنش را بشويد و آبش را در خانه بريزد تا عمر دارند خير و بركت از خانه شان نمي رود.
به شوخي گفتم : پاهاي من كثيف نيست!
با لبخندگفت: مهم اين است كه ما به روايت عمل كنيم. . .


سه روز قبل از محرم عروسي كرديم.
وضو گرفتيم و دعاي كميل و توسل و زيارت عاشورا خوانديم.
گفت: من دعا مي كنم تو آمين بگو. . .
اول شهادت . . .
دوم حج ناگهاني . . .
و سوم اينكه بچه اول پسر باشد و اسمش را بگذاریم مصطفي.
همه اش مستجاب شد . . .


گفت: اينها خمس نمي دهند ، آنجا چيزي نخوريد كه روي بچه اثر مي گذارد.
هر چه آوردند نخوردم، گفتم كه دندانم درد مي كند. ولي چاي را مجبور شدم بخورم.
بيرون كه رفتيم گفت: سعي كن چاي را بالا بياوري.
آخرش خمس آن را حساب كرد و داد.
بعدها با آنها جوري برخورد می كرد كه خمس مالشان را مي دادند.


سر زده آمد خانه مان. چون چيزي در خانه نبود مادرم رفت شيريني خريد.
لب به آنها نزد.
گفت: من نمي خورم تا يادتان باشد خودتان را براي من به زحمت نياندازيد و هر چه توي خانه بود، همان را بياوريد.


با شهيد حاج قاسم مير حسيني رفته بود حج.
تمام سوغاتي هایشان را از قم خريده بودند. مي گفتند:اين پول، ارز كشور ماست بايد آن را به داخل برگردانيم.


گفت: از من راضي هستي يا نه؟ . . . آن دنيا يقه ام را نگيري؟!
گفتم : من حلالت كردم از تو راضي ام.
گفت: اگر از ته دل اين را گفتي، آن دنيا شفاعتت مي كنم. . .


هيچ وقت بدرقه اش نرفته بودم.
آخرين بار گفت:  همراهم بيا.
فاطمه را برداشتم و رفتم دنبالش.
فاطمه را از دستم گرفت و برد نشان سيد محمد تهامي داد و گفت: حيف نيست كه اين بچه يتيم شود. . .؟


آخرين باري كه آمده بود مرخصي ، گفت: حاج قاسم (سلیمانی) اسم تيپ ما را گذاشته امام حسين (ع).
گفت: چون اسم تيپ ما امام حسين است، دوست دارم مثل امام حسين شهيد شوم.
به آرزویش رسید . . .


كنار ماشين كه رسيد گفت: چیزی جا گذاشته ام.
رفت داخل خانه و من را صدا زد.
وقتي رفتم داخل، گفت: با من مشكلي نداري؟
گفتم : نه!
گفت: مادر من مثل مادر خودت است.
من اين دفعه بر نمي گردم و شهيد مي شوم. . .


تا من را ديد رنگش عوض شد.
گفت: حاج یونس زخمي شده آوردندش كرمان.
گفتم : پس حاجي شهيد شده. گفت : نه علي شفيعي شهيد شده.
گفتم: حاجي هم شهيد شده؟ گفت: نه علي يزداني شهيد شده.
گفته بود : اگر كسي آمد، گفت: زخمي شده ام و من را آورده اند كرمان، شما بدانيد شهيد شده ام . . .


گفته بود: من كه شهيد شدم، بايد مرا از روی پا بشناسيد. دوست دارم مثل امام حسين (ع) شهيد شوم.
روي تابوت را كه كنار زدم . . . سر در بدن نداشت . . . جلوی تابوت جاي سر، پاهايش بود . . .

 


آخرین به روز رسانی ( سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳ ساعت ۲۱:۳۱ )