خاطرات خواهر شهید

چاپ
نوشته شده توسط مدیر وبسایت
جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۲ ساعت ۲۱:۵۷


شوهرم می گفت: پدرت شصت و دو سه سالش است. شاید خدا دیگر به او فرزندی ندهد. شاید هم فرزندی بدهد که هفت پشت ما به خاطرش آمرزیده شوند!
همین طور هم شد. عید قربان همان سال یونس به دنیا آمد . . .



کمی که بزرگتر شد، همیشه همراه پدرم به نماز جماعت می رفت.
از هفت سالگی با وجود قد و قامت ضعیفش، روزه هایش را هم می گرفت.
همکلاسیهایش همیشه به او حسودی می کردند و می خواستند هرطور که شده تغذیه مدرسه را به خوردش دهند ولی یونس تغذیه اش را نگه می داشت تا موقع افطار بخورد.



وقتی پدر فوت کرد دوازده سال بیشتر نداشت. بعد از مدرسه می رفت تا شب کارگری می کرد تا کمک خرج خانواده باشد.


پدرم مرد مؤمن و با خدایی بود. ماه محرم که می شد آینه و قرآن می گرفت تا دسته های عزاداری از زیر آن رد شوند.
روحانی مسجد روی منبر گفت: امسال ملاحسین در بین ما نیستند. چه کسی امسال بالای سرِ دسته، قرآن می گیرد؟
یونس بلند شد و گفت: حاج آقا اجازه بدهید من و برادرم به جای پدرمان این کار را انجام دهیم.
آنقدر مظلومانه این حرف را زد که مجلس به هم ریخت. ناخودآگاه همه زندند زیر گریه. خود حاج آقا هم روی منبر گریه اش گرفت.
نمی دانم... شاید به خاطر مظلومیت و  یتیمی اش بود. . .


از پانزده سالگی دیگر نماز شبش ترک نشد.
رساله امام(ره) را روزها زیر کاه پنهان می کرد و آخر شبها بیرون می آورد و می خواند. به دیگران هم توصیه می کرد بخوانند.
از همان نوجوانی به احکام دین خیلی مقید بود.


در جریان انقلاب اسلامی در تظاهراتهای کرمان حضور جدی داشت. همه دوستان و آشنایان را هم برای شرکت در تظاهرات و فعالیت علیه رژیم شاهنشاهی تشویق می کرد.
نیمه شبها با دوستانش در خیابانها اعلامیه می چسباندند.
بعد از پیروزی انقلاب هم با اینکه  هجده سال بیشتر نداشت از اعضای اصلی و فعال شورای ده بود.
یکی از کارهایش این بود که راجع به مردم فقیر تحقیق می کرد و کسانی که مستحق بودند را به شورای ده معرفی می کرد  تا به آنها کمک شود. . .



شوراي ده براي تحويل يخچال و تلويزيون و ... اسم مي نوشتند و قرعه كشي مي كردند. اسم مادرش در آمده بود ولی قبول نکرد.
می گفت: تا وقتي تمام مردم يخچال نداشه باشند، مادر من يخچال نمي خواهد. . .


همه برای یونس احترام خاصی  قائل بودیم. با اینکه خیلی از او بزرگتر بودم ولی اگر به من توصیه ای می کرد اطاعت می کردم. به او ایمان داشتم.  می دانستم واقعاً مؤمن است. . .



بخاطر کفالت مادرش از خدمت سربازی معاف شده بود.
با این حال برای مبارزه با ضد انقلاب، داوطلبانه به کردستان رفت.
سه چهار ماه آنجا بود ولی حتی یک نامه هم نداد. ما خیلی نگرانش بودیم.
وقتی برگشت همه با ناراحتی به او اعتراض کردند که چرا در این مدت از خودش خبری نداده است
با آرامش خاصی جواب داد: شرایط انقلاب ما  طوری است که هر روز امکان دارد جنگی اتفاق بیفتد و لازم باشد من ماهها در منطقه باشم.

شما نباید هر روز در انتظار نامه من باشید. . .



پرسید: چرا حاج یونس خانه ما نمی آید؟
گفتم: حاجی گفته هروقت حساب سال خودت را کردی و خمس مالت را دادی من هم می آیم خانه تان . . .



مشغول کار بودیم بودیم. ناگهان ماشینی با سرعت بسیار زیاد کنار مهدیه ایستاد.
یونس بود. خیلی دلم برایش تنگ شده بود.
از همان پایین فریاد زد: آبجی زهرا  بیا پایین کار واجبی دارم. خیلی هم عجله دارم.
چون میخواستم از نزدیک ببینمش با شوخی گفتم: تو بیا بالا! مگر تو کار نداری؟! . . .
آمد بالا و گفت: من باید سریعاً برگردم منطقه. امروز سر سال خمسی من است. فقط آمده ام به حساب سالم برسم و زود برگردم.
باز با شوخی گفتم: قبل از هر چیز باید به شما تذکری بدهم...!
حرفم را قطع کرد و گفت: می دانم . . . !  نباید با این سرعت رانندگی کنم! اما خدا می داند چقدر عجله دارم. . .
در هر شرایطی سر سال خمسی اش خودش را  می رساند. . .


 

آخرین به روز رسانی ( سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳ ساعت ۲۲:۰۸ )